یادی از شبهای قدر آیتالله مهدوی کنی
گاهی هم مردم را میخنداند. میگفت: من آخوند سیاسیام. بعد مفصل سخنرانی میکرد.
خاطرات پل مدیریت
- ۰ نظر
- ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۶:۳۹
آیتالله وقتی شبهای ماه میآمد به دانشگاه، مردم هم میتوانستند بیایند. دیدن جماعت مریدان استاد که محو صحبتهای پیر و مراد خود بودند، تجربه قشنگی بود!
کتابی که باید همیشه همراه داشته باشیم
شبهای قدر مسجد دانشگاه امام صادق علیهالسلام از یادم نمیرود. خودشان دعای قرآن را برگزار میکردند. توصیه میکردند نه فقط در بلکه همیشه همراه داشته باشید. در اتوبوس، نوبت دکتر و جاهای مختلف قرآن به همراه داشته باشید و بخوانید.
با قرآن، هیچکس تنها نیست. هیچ وقتی هدر نمیرود. با قرآنهای جیبی متبرک شویم.
با تازه بمانید:
:point_right: ble.im/join/ZTk3NGIyNT
:hand:تا پیشنهادی دیگر:
ble.im/join/YTdkMDA1Yj
وقتی آیتالله صدیقی ظهور را نزدیک کرد
یه بار آیتالله بود. با آرامش همیشگی ولی بدون مقدمه شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. خانم آقای به من گفتند اگر حاج آقا بتوانند مردم را به گریه بیندازند، شما بتوانید مردم را بخندانید، ظهور نزدیک خواهد بود.»
جمعیت پای منبر همه از این شروع غیرمنتظره خندیدند.
آیتالله صدیقی خوشحال گفت: الحمدلله امام زمان هم زودتر ظهور میکنند.
همین که اسم حضرت را آوردند، منقلب شدند و مثل همیشه با اندوه و سوز خاصی گفتند: السلام علیک یا بقیةالله!
و شدند همون آیتالله صدیقی همیشگی.
خاطرات پل مدیریت
انتقادپذیری به سبک آیتالله علمالهدی
نچهای آیتالله مشهور بود. از انقلاب همراه آیتالله مهدوی [#حاجی] آمده بودند و آن زمان معاون آموزشی دانشگاه بودند.
در
همان دهه ۶۰ هم شخصیت باصلابتی داشتند. ما از بعضی چیزها انتقاد میکردیم و
راه حل هم ارائه میدادیم. اما ایشون یک نچ بلندی میگفتند و بعد وضع
موجود را توجیه میکردند و اشکال راه حل ما را میگفتند. زمان میگذشت تا
چند ماه بعد میدیدیم که خودشان از راهحلهای دانشجویی ما در شوراهای
دانشگاه دفاع کردهاند و همان عملیاتی شده است.
به روایت دکتر
خاطرات پل مدیریت
میثاق با امام
اتوبوس ۱۴ خرداد صبح زود میرفت. ما دیرتر میرفتیم. بعضی سالها غرفه داشت؛ ماهنامه
توزیع میشد. یک سال یک جوان زیرکی پیدا شده بود. مجلات را صلواتی دریافت
میکرد و میرفت آنطرفتر با تخفیف میفروخت. خاطرهانگیزترین مراسم هم ۱۴
خرداد ۱۳۸۸ بود؛ چند ساعت بعد از آن مناظره تاریخی احمدینژاد. مردم از
سراسر ایران آمده بودند و یکصدا فریاد داشتند: احمدیِ دلاور؛ پیرو خط رهبر.
بچهها به شوخی میگفتند میرویم ببینیم امام هنوز سر آرمانهایش هست تا دوباره میثاق ببندیم یا نه.
تا اینکه یک سال دیدیم از آن ضریح ساده خبری نیست و امام را هم کاخنشین کردهاند. از آن سال میرویم
با بسیجیان خمینی در بهشت زهرا میثاق میبندیم تا انقلاب را از دست
نامحرمان و ناهلان نجات بدهیم. هنوز بهشت را یکسانسازی نکردهاند.
میگفتند
از ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ قلبش را عمل کرد و با باتری کار میکند. ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
اما قلب حاجی تصمیم سختی گرفت. شادی روح امام و شاگرد صادقش صلواتش.
خاطرات پل مدیریت
بچههای الهیات تو خوابگاه یک اتاقی داشتند به اسم
شهره خاص و عام بود؛ بریم طویله یک چای بخوریم.
چند تا از مهمترین چهرههای شناختهشده فرهنگی امروز کشورمون، اعضای اون اتاق بودند.
اهل شعر، هیئتی، اهل شوخی و مسخرهبازی، عدالتخواه و در عین حال خلاق و مبتکر.
تقریباً همزمان با طویله که یک مکان بود، یک گروهی هم به اسم قزلباشها راه افتاده بود که اون هم در اصل از یک اتاق شروع شد. قزلباشها جنبه عملیاتی قویتری هم داشتند!
دست به دست کنید شاید ساکنان طویله و قزلباشها خواستند خاطرات ویژهشان را منتشر کنند.
خاطرات پل مدیریت
روزی که هفت صبح رفتیم نماز جمعه
چپ، راست، کارگزار؛ علیه خدمتگزار
مردم این حقیقت را فهمیده بودند و شعار میدادند. اتحاد نامبارکی علیه انقلاب شکل گرفته بود و اصل نظام را هدف قرار داده بود.
۲۲ خرداد ۱۳۸۸ انتخابات شلوغی بود. صف رأیدهندگان از صندوق درمانگاه دانشگاه به در اصلی میرسید. بعد از اعلام نتایج هم وضع بدتر شد.
غروب ۲۳ خرداد دیگر همه فهمیده بودند درگیریهای جدی پیش آمده است. سر شب در خوابگاهها به نقل از فرمانده بسیج میگفتند «نفر» و «موتور» لازم داریم. رفتیم در اصلی دانشگاه...
درگیریها و لشکرکشیهای خیابانی ادامه داشت. بعضی بچهها بدجوری چاقو خوردند...
یک شب گفتند ماهواره گفته است امشب به دانشگاه امام صادق علیهالسلام حمله میشود. چه شبی بود!
گفتند ۲۹ خرداد آقا خطبه جمعه را میخواند. نماز جمعه در مسجد دانشگاه تهران برگزار میشد. گفتیم اگه اون طرفیها بیان زیر سقف حضور داشته باشند، خیلی بد میشود.
بسیج اعلام کرد حرکت اتوبوسها برای نماز جمعه ساعت ۷ صبح!
۷ صبح کنار مقبره بودیم. همه چهرهها خوابآلود بود. یکی نان بربری خریده بود و توزیع میکرد. شکم خالی که نمیشد خطبهها را گوش کرد!
خدا میداند تو دلمون چقدر به موسوی فحش دادیم که مجبورمون کرده ۷ صبح بریم نماز جمعه!
وقتی رسیدیم دانشگاه تهران، درهای قسمت مسقف بسته بود. همزمان با ما گروه دیگری هم رسیدند. وقتی صحبت کردیم، متوجه شدیم آنها هم دانشجو هستند. یواش یواش مردم عادی هم میرسیدند. در باز شد. بازرسیها شدیدتر از همیشه بود.
بغلدستی من در صف نماز، طلبه جوانی بود از قم که پسر هشتسالهاش را آورده بود. پسرک رنگ به چهره نداشت. باقیمانده نانم را دادم بخورد.
جمعی کفنپوش از بهاباد یزد آمده بودند. گفتم همشهریهای سید رضی (الآن دکتر حجتالاسلام هستند.) هم مثل خودش باغیرت و انقلابی هستند. لهجههای پراکنده شهرهای دیگر هم شنیده میشد.
با دیدن این چهرهها دلمان قرص شد که انقلابیها از جاهای دور و نزدیک خودشان را رساندهاند.
حاج محمدرضا طاهری قبل از خطبهها مداحی کرد. در شعرش هم اسم «محمود» را آورد و شادی جمعیت به اوج رسید. دیگر خیالمان راحت شده بود.
خاطرات پل مدیریت
منبرنما
تا چند سال پیامکی بود. تقریباً ده بیستنفری بودیم که موقع سخنرانیها
گوشبهزنگ بودیم حاجی یک خوراک معنوی لذیذ برامون جور کنه.
حتی بچهها از شهرستانهای دور و نزدیک مطالب منبرنمایی میفرستادند.
با اختلاف بیشترین خوراک را فراهم میکرد و کمترین!
منبرنما، ویژه کسانی است که با دقت گوش میدهند و از بریده سخنرانیها لذت میبرند.
برای عضویت در منبرنما در بله به (https://ble.im/HDarvishi) پیام دهید.
خاطرات پل مدیریت