دانشگاهه داریم

تاریخ کتبی و خاطرات دانشگاه امام صادق علیه‌السلام

دانشگاهه داریم

تاریخ کتبی و خاطرات دانشگاه امام صادق علیه‌السلام

 

در گزینش بیشتر دقت کنیم!
#شعر #طنز دکتر #محمدتقی_محبی
 
سلام علیکم
سال‌ها پیش که با #گزینش همکاری داشتم، این طنز را سرودم و در بازدیدی که استاد مرحوم حضرت آیت الله #مهدوی_کنی ره از جلسات گزینش داشتند، در محضر ایشان هم قرائت شد که اندکی اصلاح تقدیم دوستان می‌شود:
 
باسمه تعالی
 
رسیده باز ایام گزینش
دوی با مانع و پرتاب و خیزش
 
در و دیوار تابلوهای رنگی
کف سالن علامت‌های رنگی
 
ورودی با علامتهای سبز است
نشانی از در یک باغ سبز است
 
ولی رنگ خروجی کج سلیقه
سیاه، دلگیر، چو سنگی بر شقیقه
 
هر کسی پر می‌کند، پرونده‌ای
چاله‌ای از بهر خود تو کنده‌ای
 
تک تک آن جمله‌ها در یک گروه
بر علیه او شود بحث گروه
 
هر گروهی می‌رود در یک کلاس
تا زند بر داوطلب تیر خلاص
 
یک طرف اعضای تیمی که ثلاث
سوی دیگر یک جوانک، الغیاث!
 
هر یکی در محوری پرسش کنند
دور عالم را کمی چرخش کنند
 
اتفاقات زمین و آسمان
ختم یک دوره مفاتیح الجنان
 
خون چو آید دست تو بعد از وضو؟
هم دلیل عقلی و نقلی بگو
 
هیچ دانی تو ز ارکان نظام
خوانده‌ای فتوای آیات عظام
 
گر بیافتد اختلافی زین جهت
حکم حاکم برتر است یا مرجعت؟
 
هر عزیزی که بگیرد دست خویش
ذره‌بینی تا ببیند خط ریش
 
کار بیچاره تمام است و خلاص
آخرین بار است که بیند این کلاس
 
می‌نویسد هر چه خواهد یک کتاب
دست آخر: او علیم بالصواب
 
ای عزیزان! کار را باور کنیم
هم کلاه خویش را داور کنیم
 
یاد آرید روزگاری پیش را
دوره‌ دلتنگی و تشویش را
 
آمده بودیم خود در این سرا
سر به زیر، آرام همچون بینوا
 
پس بیایید تا همه همت کنیم
در گزینش بیشتر دقت کنیم
 
بگذرد این روزگاران ای عزیز
بهر خود پرونده ماند روی میز!
 
محبی
 
#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

خاطرات گزینش دانشگاه امام صادق علیه‌السلام؛ لبخند پیروزی!

مدیر وبلاگ | دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

 

غول مرحله آخر
 
از همون «سه به یکی‌»ها بود.
یکی‌شون پرسید: چقدر صحبت‌های حضرت آقا را از سایت یا تلویزیون پیگیری می‌کنی؟
گفتم: معمولاً پیگیری می‌کنم.
گفت: مثلاً آخرین صحبت‌شون کی بود؟
گفتم: دو سه روز پیش.
گفت: گوش کردی؟
گفتم: آره!
گفت: پس آمادگی داری از مطالبی که فرمودند، ازت سؤال کنم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: بپرسید ولی موقعی که تلویزیون رو روشن کردم، آخرهاش بود.
لبخندی که نشان‌دهنده پیروزی بود، بر لبانش نشست. انگار که غول مرحله آخر رو شکست داده باشه.
 
#گزینش
 
#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

 

#خاطره ارسالی دکتر #محمدتقی_محبی، دانش‌آموخته و استاد اقتصاد دانشگاه امام صادق علیه‌السلام از مرحوم استاد #ابراهیم_اسرافیلیان (که اینجا ایشان را معرفی کرده بودیم) را با هم بخوانیم:
 
سلام علیکم
مرحوم دکتر اسرافیلیان، استاد #ریاضیات_پیشرفته ما بود.
یکبار سر کلاس این خاطره‌ را تعریف کردند و گفتند:
در دانشگاه علم و صنعت در #امتحان درس هندسه وقتی ورقه‌ها را تصحیح می‌کردم، دیدم یکی از دانشجویان خوب کلاس به هیچ‌یک از سؤالات امتحانی من پاسخ نداده است و به جای آن یک بحث هندسی دیگری را خارج از کتاب و سرفصل که مورد علاقه وی بوده و مطالعه زیادی کرده بود، به خوبی و کامل ارائه داده است. من هم به او #نمره ۱۸ دادم و هیچگاه هم به کسی چیزی نگفتم.
الآن هم که در این کلاس این خاطره را برای اولین بار تعریف می‌کنم، به این خاطر است که آن دانشجو #شهید شده است.
:rose:
 
البته اسم دانشجوی شهید را هم نگفتند.
خدایش رحمت کناد. در ریاضیات استاد کم‌نظیری بود.
محبی
 
با تشکر از استاد محبی که یاد و خاطره استادشان را گرامی داشتند و الگوی زیبایی از رابطه تربیتی استاد شاگردی را ترسیم کردند.
با ارسال #خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود، یاد گذشته را زنده کنید و آینده را بسازید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

به سلام‌صلوات اول منبر بیشتر توجه کنید!

بعد از مصاحبه‌ سه‌نفره، رفتم یه اتاق دیگه برای مصاحبه‌ یه‌نفره.
تا رسیدم، طرف سلام کرد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم . . .
همین‌جوری یه نفس چند جمله‌ عربی ادامه داد. فکر کردم از اون سلام و صلوات‌های اهل منبره که اول سخنرانیاشون می‌گن.
با لبخند داشتم نگاهش می‌کردم تا صحبت‌هاشو شروع کنه.
حدود یک پاراگراف مقدمه‌ عربیشو گفت و بعدش گفت: خب! این چه دعایی بود من خوندم؟ ادامه‌شو بخون!
من 



#گزینش

#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

 

کدوم را باید انتخاب می‌کردم؟
 
روز مصاحبه وارد اتاق مصاحبه شدم؛ یه میز بزرگ که پشتش سه نفر به سبک رئیس دادگاه و منشی‌های یمین و یسارش نشسته بودند.
روی میز یه بشقاب هندوانه و یه بشقاب خربزه بود.
به من تعارف کردند که بفرما.
منم که حسابی استرس داشتم به فکر خوردن نبودم و گفتم نه متشکرم!
اصرار کردند که راه نداره تا نخوری شروع نمی‌کنیم!
منم که دیدم مجبورم انتخاب کنم، پیش خودم گفتم هندوانه هسته داره و خوردنش طول می‌کشه، لذا خربزه رو برداشتم که بخورم.
به محض اینکه خربزه رو برداشتم، یکی از مصاحبه‌گرها شروع کرد به نوشتن چیزی! سکته کردم. گفتم کاش به نیت سرخی خون شهدا، هندوانه رو انتخاب می‌کردم :joy:
 
#گزینش
 
#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

 

آهنگی که روز مصاحبه خوندم
 
لابد همه ما روز #گزینش رو یکی از حساس‌ترین مقاطع زندگی تحصیلی خودمون می‌دونستیم، اون وقتی که سه به یک پشت میز تو یکی از کلاس‌های سالن چهار می‌نشستیم و باید خوب حواسمونو جمع می‌کردیم که از اون سه نفر لایی نخوریم! 
حداقل برای من که روز مهم و سرنوشت‌سازی به حساب می‌اومد و هنوز هم همان احساس اولیه رو راجع بهش دارم!
یادم نمی‌ره که چندتا از بچه‌هایی که رفته بودن تو کلاس با کلی هیجان سؤال‌ها رو برای بقیه تعریف می‌کردن و می‌گفتن در پاسخ به این سؤال که آیا شما آهنگ گوش می‌دین یا نه گفته بودن فقط مداحی و بس!
من که رفتم داخل، در پاسخ به این سؤال اسم دو تا خواننده‌ای که بیشتر از همه آهنگ‌های اون‌ها رو گوش می‌دادم، بهشون گفتم و بعد هم شروع کردم به خوندن یکی از اون آهنگ‌ها به‌طور کامل! خلاصه یه ۳-۴ دقیقه‌ای داشتم براشون با حس کامل و ادای الحان می‌خوندم! آخرشم برام دست زدن و گفتن که خوششون اومده و بهم پیشنهاد کردن این مسیرو ادامه بدم! واقعاً خدا بهم رحم کرد!
 
 
#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

یکی از رفقا نقل می‌کرد می‌گفت روز #گزینش که نوبتم شد برم توی اتاق و زیر رگبار سؤالات تخلیه اطلاعات بشم، چند دقیقه تا اذان ظهر بیشتر نمونده بود.

با هر جون‌کندنی بود، اون چند دقیقه گذشت که صدای اذان بلند شد. یه لبخند ملیح به اون سه بزرگوار تقدیم کردم و خیلی آروم شروع کردم به بالازدن آستینا!

بنده خدا هول شد گفت چند تا سؤال دیگه بپرسیم تمومه. با همون لبخند ملیح گفتم:
شرمنده! نماز اول وقت...

هر چی زور زدن که من یه چند دقیقه دیگه بمونم، کوتاه نیومدم. نماز بود؛ شوخی که نبود!

لازم به توضیحه این رفیق‌مون رو صبحا باید با بیل بیدار کنیم واسه نماز!


#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

خاطرات گزینش دانشگاه امام صادق علیه‌السلام؛ استرس مصاحبه!

مدیر وبلاگ | دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

 

اگر این روزها به دانشگاه سر بزنید، می‌بینید که فصل #گزینش شروع شده است.
یکی از دوستان بود که هر سال وقتی تابلوی «به طرف آزمون شفاهی» را می‌دید، می‌گفت: «دوباره اینا دارند استرس وارد می‌کنند به ما!»
 
#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

خاطرات گزینش؛ سؤالات آزمون شفاهی- وقتی سؤالات سخت می‌شود!

مدیر وبلاگ | دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

از #گزینش یه خاطره‌ای که یادمه این بود که سطح رو اون‌قدر بالا بردن که ازم فرق جهاد اسلامی و حماس رو پرسیدن!


#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: https://ble.im/abdolah
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ

#گزینش بود و سؤالاتش!
یکی از سؤالات این بود که یک کلمه می‌گفتند و باید می‌گفتی یاد چی افتادی.

گفت: زین‌الدین!
با خوشحالی گفتم: زیدان!
هر سه نفرشون خندیدند. یکی‌شون گفت منظورشون شهید زین‌الدین بود!

یک دفعه گفت: «کیک زرد»
گفتم: تخم مرغ!
نفهمیدم چرا خندیدند. رفتند سراغ سؤال بعدی. بعداً متوجه شدم با شنیدن کیک زرد باید یاد «نطنز» و فرآیند چرخه سوخت می‌افتادم! اون موقع تازه بحث‌های هسته‌ای داشت عمومی می‌شد.


#خاطرات و عکس‌های خاطره‌انگیز خود را برای ما بفرستید: @abdolah در پیام‌رسان بله
خاطرات پل مدیریت

 

 

  • مدیر وبلاگ